باباجون...

ساخت وبلاگ

دلم میخواد یه دریا گریه کنم. یه دریا

نمیدونم چرا یهو حالم به هم ریخت. شروع کردم به گریه، اونم جلوی همکارا، اگه گریه نمیکردم دق می کردم

دلم میخواد برقصم شاد باشم بخندم ولی دلم خیلی گرفته، از این اتفاقات از این تلخی ها، دلم خیلی گرفته مامانم نیست که باهاش حرف بزنم یا بابا که سرم بذارم رو دستاش گریه کنم...

کاش یه صبح سفید از پی تموم این سیاهی ها بدمه

خدایا...خدایا...خدایا...

صدامو می شنوی؟؟؟؟؟؟؟؟

باباجون......
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 20:18

                                                    "فراموش خانه "            فرصت شمار صحبت، کز این دوراهه منزل     چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن...آن روزهایی که برای اولین بار تماشایت می کردم، مهرت در دلم مانند آتشفشانی بود که می سوخت و می سوزاند، تند و آتشین و هراس من از سرد شدنش، لحظه هایم را به آتش می کشید اما این روزها، شبیه خورشیدی شده ام که می سوزد اما نمی سوزاند، می تابد اما بی دریغ ، شبیه خورشیدی که می دانم، هرگز خاموش نخواهد شد...تقدیم به کسی که خورشید چشمهایش، برای همیشه، مرا شبیه خورشید کرد، تقدیم به احسان عزیزم... باباجون......
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 74 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 20:18

همیشه فکر می کردم خیلی دوستت دارم، فکر می کردم هیچ کس بیشتر از من عاشق تو نیست. دلم میخواست واست جون بدم...همه چیز من بودی...همه چیز...اما حالا، تو این روزا، این روزا که دلمون خونه و چشممون پر اشک، نه اینکه دوست ندارم، نه اینکه پاییز یادتو نیاورده، نه!فقط یاد گرفتم از قلبم که یه چیزهایی همیشه مهم تر و با ارزش ترهیه چیزی شبیه امیدی که چند وقته جوونه زده تو دلامون و یه روز یه درخت میشه ، یه درخت با شکوه و بزرگ که هیچ پاییزی دلشو خون نکنه...یه درخت به نام وطن...پاییز غم انگیز 1401... باباجون......
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 72 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 20:18